آتش به جان قلم می افتد؛ وقتی که عزم نوشتن از «تو» را دارد.
آتش در آتش است که زبانه می کشد و خنکای وسیع هیچ فراتی هم بر لهیبش نمی نشیند.
دل باید بسوزد تا از تو بگوید.
قلم باید بسوزد تا از تو بنگارد.
جان باید آراسته ی بزم عزایت باشد تا در اشتیاق این سوختن، از تو دم بزند...
باید تا آستانه ی جلالی ات برود و در کنار ضریح بالا بلندت زانو بزند و آنگاه در مشبک های نمناکش بیاویزد...
بیاویزد...
دخیل ببندد...
اشک بریزد...
بنالد...
تا قبولش کنی...
تا دست رد بر سینه ی سوخته اش نزنی...
تا که داغ مهرت، ماتمت، ادبت، تا ابد آذین این دلسوخته باشد...
پ.ن. یک دل سوخته می خواستم امشب، که مهیّا گردید...